۱۳۹۴ آبان ۱۸, دوشنبه

سکوت درون _ قسمت بیست و دوم(دویدن در میان تاریکی یا رهپیمایی اقتدار)

روشی برای متوقف کردن گفتگوی درونی : 

13- دویدن در میان تاریکی(راهپیمایی اقتدار):
دویدن در تاریكی فنی است كه دون خوان آن را (خرامش گفتار) می نامد و آن را در ذخیره اقتدار برای متوقف کردن گفت وگوی درونی اثرگذار می شمارد. چگونگی اجرای این دستور آن است كه سالك مسافتی طولانی و پر پیچ و خمی را با سرعت در تاریکی و بیراهه و بر روی سنگلاخها بدون سكندری خوردن و آسیب دیدن می دَوَد. او در این حال همتش آن است كه گفت وگوی درونی را خاموش ساخته, كار را به جسم خود واگذار نماید; زیرا آن گاه كه ذهن خاموش شود, خود جسم, بی آن كه خود ما آگاهی داشته باشیم, اشیاء را می شناسد و راه را باز می یابد, بدون آن كه در گودالی فرو رود یا نوك صخره ای پایش را بیازارد.
«دون خوان به من(کارلوس کاستاندا) گفت:تاریکی کامل نزدیک است. من از تو فاصله خواهم گرفت و موقعیت خود را با صدای جغد اعلام می کنم... تو باید خود را رها کنی... یک جنگجو اگر به اقتدار شخصی خود اعتماد داشته باشد، رفتار بی نقصی خواهد داشت، خواه این اقتدار بی مقدار باشد، خواه قابل ملاحظه... سپس دون خوان به سرعت از من دور شد. به نظرم رسید که در منطقه ای پرگیاه هستم زیرا جز توده های تاریک درخچه و درختان کوچک چیزی نمی دیدم... بعد از مدتی صدای جغد شنیدم، بی شک دون خوان بود. برگشتم و به طرف صدا رفتم. آهسته می رفتم چون تاریکی مانع بود. به مدت دو دقیقه راه رفتم، ناگهان توده ی سیاهی جلوی من پرید و من وحشت زده به پشت افتادم. دون خوان بود. او متوجه نحوه راه رفتن ابلهانه ی من شده بود. من مانند پیرزنی معلول که با نوک پا از کنار گودال آبی می گذرد، قدم بر می داشتم. دون خوان روش ویژه راه در شب را که "راهپیمایی اقتدار" می نامید، به من نشان داد. جلوی من ایستاد و از من خواست تا با لمس کردن، شکل پشت و زانوهای او را بررسی کنم. بالا تنه او به جلو خم شده بود در حالیکه پشتش کاملا صاف بود و زانوهایش اندکی خم بودند. آرام مقابل من راه رفت. متوجه شدم که در هر قدم زانوهایش را تقریبا تا سینه اش بالا می برد. دوان دوان دور شد و بازگشت. نمی توانستم بفهمم چگونه در سیاهی قیرگون شب موفق می شود بدود. دون خوان افزود: راهپیمایی اقتدار برای دویدن در شب به درد می خورد.
مرا ترغیب کرد که از او تقلید کنم. گفتم بی شک یا در گودالی خواهم افتاد و یا با تخته سنگی برخورد خواهم کرد و پایم خواهد شکست. دون خوان پاسخ داد:" راهپیمایی اقتدار کاملا مطمئن است". به نظر من چون او آن منطقه را می شناخت می توانست آنطور راه برود و ایمن باشد. دون خوان افزود:"این شب است و شب اقتدار است!". همچنین گفت که مهارت او هیچ ارتباطی با شناخت او از منطقه ندارد و مهارت در این است که بگذارم اقتدار شخصی بدون مقاومت بیرون بریزد و با اقتدار شب در هم آمیزد. وقتی که اقتدار حاکم است، حتی یک قدم هم به اشتباه برداشته نمی شود... در غیر اینصورت برای پیرمردی مانند من دویدن در میان این تپه ها با مرگ مساوی است.
دون خوان دوباره در ظلمت شب دور شد و بازگشت و مدتی درجا زد. طریقه بالا بردن زانوهایش مرا به یاد ورزشکارانی می انداخت که خود را گرم می کنند. بعد نوبت حرکت کردن من شد. شب مانع حرکت من بود زیرا من برای حرکت متکی به بینایی خودم بودم. ترس از تصادم عضلاتم را منقبض می کرد. دون خوان دستور داد که درجا آنقدر پا بزنم تا به نظرم بیاید که دارم به جلو می روم. سپس در تاریکی شب از من فاصله گرفت و ناپدید شد. به مدت شاید یک ساعت درجا زدم. به تدریج وحشتم زایل شد و خودم را راحت احساس کردم. در آن موقع صدای جغد(دون خوان) را شنیدم و به طرف صدا حرکت کردم و کوشیدم همانگونه که دون خوان گفته بود خود را رها کنم. پنج شش متر آن طرفتر با درخچه ای تصادف کردم و همه اعتماد به نفسم را از دست دادم. دون خوان منتظر بود تا من نحوه راه رفتنم را تصحیح کنم. می بایست انگشتهایم خم باشد، ناخن ها به طرف کف دست بوده و شست و انگشت اشاره باز باشد. دون خوان تاکید کرد که باید خود را رها کنم و کوچکترین نگاهی به اطراف، سهولت و روانی حرکتم را زایل می کند. خم کردن بالاتنه اجتناب ناپذیر است و اجازه می دهد تا جلوی پای خود را ببینم و بالابردن زانو تا سینه این امکان را می دهد که گامهای کوچک و مطمئن برداریم. دون خوان مرا آگاه کرد که در اوایل کار به دفعات تصادم خواهم کرد ولی با تمرین موفق خواهم شد که به همان آسانی و سرعت روز بدوم.
برای یادگیری حرکاتش ساعتها به صورت درجا تمرین کردم و او نیز صبورانه در کنار من درجا می زد و یا کمی می دوید و باز می گشت. گاهی هم مرا هل می داد تا وادارم کند چند متری بدوم . بعد دوباره در سیاهی شب ناپدید شد و با صدای جغد از من خواست تا به دنبالش بروم.  به طور غیرقابل توجهی به طرف به راه افتادم و با اطمینانی غیرمنتظره به پیش می رفتم. انگار که بدنم به طور ناخودآگاه آموخته بود که چه باید بکند. هر چند که نمی توانستم تخته سنگها را ببینم ولی پاهایم دائم بر روی تیزی و برجستگی های آنها قرار می گرفت و هرگز در گودال بین تخته سنگها فرو نمی رفت. مگر چند بار که اشتباه کردم و به دلیل حواس پرتی تعادل خود را از دست دادم. می بایست حواسم را کاملا به جلو متمرکز می کردم و به هیچ وجه به اطراف و یا خیلی دور نگاه نکنم، چون این جریان حرکت را در هم می شکست. _ از کتاب "سفر به دیگر سو"».

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر